زیاد سخت نبود

زیاد سخت نبود که انگشتم را روی پیشانی عرق کرده ات بکشم . کافی بود بیایی و بنشینی کنارم. خسته و نفس زنان. انگشت اشاره ام را آرام می کشیدم روی پیشانیت. هر وقت این کار را می کردم چشمهای شادت را نا خود آگاه میبستی و لبخند روی لبت پررنگتر میشد.

زیاد سخت نبود با تو بودن. حس کردنت. بوئیدنت. عاشق بوی عرق تنت شدن!!

زیاد سخت نبود کنار هم بخندیم. دنیا را پشیزی حساب نکنیم و سختی هایش را اگر بود محل نگذاریم.

زیاد سخت نبود ایمان داشتن به پایندگی شادی وقتی باهم بودیم!

زیاد سخت نبود بوسیدنت وقتی به چشمانم خیره میشدی.

زیاد سخت نبود شنیدن صدای قلبت بدون اینکه لمست کنم.

زیاد سخت نبود توی هوای طوفانی بیرون از خانه بودن. کنار هم. با دستهای باز. با چشمان بسته از ترس خاکهایی که به صورتمان می خوردند. شنیدن صدای خنده ات وقتی صدای باد امان گوشهایم را بریده بود.

زیاد سخت نبود ساختن آنهمه خاطره که مثل روبان سرخی سرتاسر زندگیم را خط کشی کرده است.


زحمتی نداشت که بفهمیم عاشقیم. زحمتی نداشت به خدا!


وقتی رفتی.هردو.سختیش را به جان خریدیم.میدانستیم که هزراتوی پر راز و درد آوریست. میدانستیم که زخمی خواهد بود که شاید هیچگاه بهبود نیابد. ولی تسلیم شدیم. با آنکه میدانستیم. زندگی یکجای کار بالاخره پیچاندمان. بهمان خندید! به جای هزاران باری که ما بهش خندیده بودیم. محلش نگذاشته بودیم. دستهایمان را بست و هرکدام را رها کرد گوشه ای! و شاید. وسط همان طوفانی که عاشقش بودیم! ولی تنها. بدون هم. دیگر لبخندی نبود. دستان بازی نبود.

خرده ریز های طوفان و خاک که میخورند به صورتم. درد دارد.

قبل

می گردی و پیدایش نمیکنی. عذاب آورترین کار دنیاست. به سختی جان میکنی تا بهش برسی ولی تنها چیزی که میابی تلنبار شدن انبوهی نا امیدیست کنار کورسوی امیدی که در دل داری. ولی عجیب اینجاست که این کورسوی امید با اینکه شاید به اندازه نقطه ای کوچک نور را به قلبت میتاباند ولی امید را در تو زنده نگه میدارد.

کفشهایم جزئی از پاهایم شده اند. دیگر احساسشان نمیکنم. نگاه که می کنم حس می کنم به بهترین دوستانم خیره شده ام. یک جفت کفش ورزشی که گل  رنگ سفیدشان را به کلی محو کرده است. تناقض عجیبیست. دستهایم از بس برگ های ریزو درشت بوته های جنگلی را پس زده اند کاملا سبز رنگ شده اند. ولی به راستی که چنین احساس خوشایندی راجع به دستهایم ندارم. فکر میکنم دارم دیوانه می شوم.روزهاست که توی این جنگلهای انبوه می چرخم و می چرخم . بدون اینکه راهم به جایی ختم شود. شبها را روی درختها می خوابم. از ترس موجوداتی که شاید بیایند و مرا در غرابتی دهشتناک بدرند. ولی اینجا. جز من و حشرات موذی بال دار و درختان سر به فلک کشیده و سبز رنگ و رطوبتی خفقان آور هیچ چیز نیست. حتی صدای پرنده ای. تنها صدا صدای سایش شاخه هاست به هم.

راه میپیمایم. اما نمیدانم چرا؟! نمیدانم اینجا چه میکنم.چگونه اینجایم. ولی میدانم که باید اینجا باشم. حسیست که هیچگاه نداشته ام . میدانم که باید اینجا باشم. اما نمیدانم چرا! میدانم که باید چیزی را بیابم. اما نمیدانم چه چیزی را. و در تمام این ساعتهای خیس و پر رطوبت و دردناک همان نقطه نورانیست که پاهایم را به حرکت واداشته است.

ساعت بدون بند توی جیبم را نگاه میکنم. صفحه اش قرمز رنگ است و روی عدد دوازده ایستاده است. یادم نمی آید که مال خودم است یا کس دیگری.

پاهایم انگار بدون ارده ام راه میروند. به سوی مقصدی نامعلوم.به سوی افقی که همه اش سبز رنگ است.