قبل

می گردی و پیدایش نمیکنی. عذاب آورترین کار دنیاست. به سختی جان میکنی تا بهش برسی ولی تنها چیزی که میابی تلنبار شدن انبوهی نا امیدیست کنار کورسوی امیدی که در دل داری. ولی عجیب اینجاست که این کورسوی امید با اینکه شاید به اندازه نقطه ای کوچک نور را به قلبت میتاباند ولی امید را در تو زنده نگه میدارد.

کفشهایم جزئی از پاهایم شده اند. دیگر احساسشان نمیکنم. نگاه که می کنم حس می کنم به بهترین دوستانم خیره شده ام. یک جفت کفش ورزشی که گل  رنگ سفیدشان را به کلی محو کرده است. تناقض عجیبیست. دستهایم از بس برگ های ریزو درشت بوته های جنگلی را پس زده اند کاملا سبز رنگ شده اند. ولی به راستی که چنین احساس خوشایندی راجع به دستهایم ندارم. فکر میکنم دارم دیوانه می شوم.روزهاست که توی این جنگلهای انبوه می چرخم و می چرخم . بدون اینکه راهم به جایی ختم شود. شبها را روی درختها می خوابم. از ترس موجوداتی که شاید بیایند و مرا در غرابتی دهشتناک بدرند. ولی اینجا. جز من و حشرات موذی بال دار و درختان سر به فلک کشیده و سبز رنگ و رطوبتی خفقان آور هیچ چیز نیست. حتی صدای پرنده ای. تنها صدا صدای سایش شاخه هاست به هم.

راه میپیمایم. اما نمیدانم چرا؟! نمیدانم اینجا چه میکنم.چگونه اینجایم. ولی میدانم که باید اینجا باشم. حسیست که هیچگاه نداشته ام . میدانم که باید اینجا باشم. اما نمیدانم چرا! میدانم که باید چیزی را بیابم. اما نمیدانم چه چیزی را. و در تمام این ساعتهای خیس و پر رطوبت و دردناک همان نقطه نورانیست که پاهایم را به حرکت واداشته است.

ساعت بدون بند توی جیبم را نگاه میکنم. صفحه اش قرمز رنگ است و روی عدد دوازده ایستاده است. یادم نمی آید که مال خودم است یا کس دیگری.

پاهایم انگار بدون ارده ام راه میروند. به سوی مقصدی نامعلوم.به سوی افقی که همه اش سبز رنگ است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد